روزی که عشق مرد ...

عشق - عقل - علاقه - زندگی - زندان - جوانی - مرگ - حسرت - آه - نگاه

روزی که عشق مرد ...

عشق - عقل - علاقه - زندگی - زندان - جوانی - مرگ - حسرت - آه - نگاه

دیروز

دیروز که اومدم پائین بلافاصله به سمت قزوین حرکت کردم ، ۳ جلسه ای هست که سر کلاسهام نرفتم مجبور بودم از مسیری برم که آخرین بار همون جا باهاش خداحافظی کردم...چه عذابی...دیدم ماشین میلرزه ۱۷۵ تا داشتم میرفتم ..مسخره اس که چپ نکردم با این ماشین باید چپ میکردم پام و از رو گاز برداشتم تمام ذهنم ، فکرش بود...

چند بار شمارش و گرفتم ولی نذاشتم زنگ بخوره ...سخت بود ...خیلی

امروزم می خوام به فاطمه زنگ بزنم...


فاطمه نبود.

می خوام برم همدان ببینمش  و برگردم...خیلی سخته دیدن و حرف نزدن.

خدای لیلی

روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرنمازش عبور کرد

مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: هی مردک چرا بین من و خدایم فاصله انداختی !

مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم !

 

برگرفته از وبلاگ تلخ نوشته ها