سلام
دیروز رفتم دانشگاه، مثل همیشه همه شلوغ و پرسر وصدا...نگاشون که میکنم یاد گذشته ها میفتم که روزی منم این جور بودم و چه فکرهایی میکردم و چه نگاهی داشتم به زندگی...
دیگه استاد ها هم فهمیدن حالم رو...آزاده میگفت : سر حال نیستی.
شادی از بچه ها پرسیده بود: اتفاقی افتاده.
والبته دختر ها هم که از فضولی ....
هیچکس نمیدونه پس این لبخند همیشگی چیه !
به فاطمه زنگ زدم. اون بیچاره هم از دست من اسیر شده ، خجالت می کشم. گفت حالش بهتره ولی صداش خیلی گرفته...
دیشب باید شیما می رفت.(چقدر از این شیما متنفرم۹۰٪ این تغییر روحیه رو از این نا رفیق می دونم)
تنها بود دیشب. موقع برگشتن چند بار ایستادم تا شمارش و بگیرم ولی...آه
می دونم دیشب بهش چی گذشته..لحظه لحظه اش رو می تونم تصور کنم.
می دونم یه دل سیر با عشقش حرف زده و شاید...
به نظرتون هنوز بهم فکر میکنه.
سخته که عاشق کسی باشی که عاشق کس دیگه اس.(کسی که حتی لیاقت نگاهش رو نداره)
امروز و فردا هم تنهاست و میدونم چی میگذره.
...آه
خدایا شکر
من از روز ازل دیوانه بودم
دیوانهی روی تو
سرگشتهی کوی تو
سرخوش از بادهی مستانه بودم
در عشق و مستی افسانه بودم
نالان از تو شد چنگ و عود من
تار موی تو، تار و پود من
بیباده مدهوشم
ساغر نوشم
زچشمهی نوش تو
مستی دهد مارا، گل رخسارا!
بهار آغوش تو
چو به مانگری
غم دل ببری
کز باده نوشینتری
سوزم همچو گل
از سودای دل
دل، رسوای تو
من رسوای دل
گرچه به خاک وخون کشیدی مرا
روزی که دیدی مرا
بازآ
درشام غم صبح امیدی مرا
صبح امیدی مرا
رفــــتی و رفتن تو آتش نهاد بـردل از کاروان چهماند جز آتشی بمنزل
ای مـطرب دهر پـرده بنواز
هان از سر درد، در ده آواز
تا ســوخته ای دمی بنالد
تا شیفتهای شود سرافراز
چــنـان در قیـد مـهرت پای بنـدم که گویـی آهوی سـر در کمنـدم
گـهــی بر درد بـی درمان بـگریــم گـهی بر حال بـی سامان بخنـدم
نهمجنونم که دل بردارم از دوست مـده گر عاقـلـی بیـــهوده پـــنـدم
همه شب نالـــم چون نی… که غمــــی دارم، که غمـــی دارم .
دل و جان بردی اما…نشــدی یارم… یارم.
با ما بودی… بی ما رفتی …
چو بوی گل به کجا رفتی، تنها ماندم … تنها رفتی …
چو کاروان رود، فغانم از زمین، بر آسمان رود، دور از یارم… خونیــنبارم …
فتادم از پــــــا، ز ناتوانی … اسیر عشقم، چنانکه دانی…
رهایی از غم، نمیتوانم … تو چارهای کن، که میتوانی
گر ز دل بر آرم آهی، آتش از دلم خیزد چون ستاره از مژگانم، اشک آتشین ریزد
چو کاروان رود، فغانم از زمین، بر آسمان رود، دور از یارم… خون می بارم…
نه حـبیبی تا با او غـم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تورا جویم
ای شادی جان، سرو روان، کز بر ما رفتی
از محفل ما چون دل ما، سوی کجا رفتی…
تنها مانـــدم … تنها رفــــــتی …
به کجــــایی غمگسار من، فغان زار من، بشنـــو، باز آی…باز آی…
از صبا حکایتی ز روزگار من، بشنو، باز آی
باز آ… سوی رهی…
چون روشنی از، دیده ما رفتی…
با قافله باد صبا، رفتی…
تنها ماندم… تنها رفتی…