بازم خبر بد ...
انگار نمی خواد تمام شه...می خوام گله کنک می خوام غر بزنم.
امروز زنگ زدم فاطمه . فاطمه صمیمی ترین دوستش بود، آره بود...می خواستم بهش بگم که بسته ای رو که خواسته بود دارم پست می کنم. تشکر کرد، دیدم صداش یه جوریه گفتم فاطمه خانوم چه خبر؟ حالش خوبه ؟ باهاش حرف زدی ؟
گفت : آره همین صبحیه ، حالش خیلی بد بود سرمای بدی خورده ... دیگه نمی شنیدم تمام دنیا سرم آوار شد...دیگه شرکت نرفتم اومدم خونه. نمی دونم باید چیکار کنم . واقعا نمی دونم منی که به همه راه حل می دادم حالا دیگه کم آوردم.
کاش یکمی فکر می کرد، هنوز هم می تونه خودش و نجات بده... وای خدایه من...
خیلی سخته عاشق کسی باشی که عاشق کس دیگه است...خیلی سخته...
همیشه چیزهای که قرار نیست اتفاق بیفته اتفاق میفته.
شاید تجربه کرده باشین.
همیشه می گفت اینها همش توهمه...شاید می دونست...