دلم شکسته ترین شاخه ی درخت خداست...این جمله را نمی دانم چه کسی برایم یا شاید برای روح خودش می نویسد
اما حسی در من معنی کرده و این بار با احساس یک بوسه ی کوتاه انگشتانم را بر قلم می بالانم که بفهمد من تفکرم را در مشتانم می چکانم و در بهت تنهایی هایی خالی یا پر این تنها منم که تصمیم می گیرم چه وقت تیرگی بر چشمان ذهن ملموسم خیانت کند
من آغوش تفکرم را برهنه از ملامت و درنگ در اختیار یک شهوت خواهم گذاشت
گاهی می خواهم بدانم که دلیل آفرینش یک کرم چیست و بعد بی درنگ به یاد تخریب می افتم و باز می گویم چرا کسی باید بیاید که کرم کونه در رخنه گاهی تنگ و تاریک " به دور از اشک خداوند " به دور از ایمان یک برگ که بی روزنه است به زندگی دوباره باز بار ببندد
من از یک دلیل غم می آیم
از خستگی هم چندشم می گیرد " من از بردن نام تنهایی دیگر مو بر تنم سیخ نمی شود
می دانی .. ! می دانی .. ! آه ... نمیدانی که چشمانم گناه را لمس کرده و دستانم که روزی پاک و بی قطره ای جسارت بودند اکنون نیستند آن دو دست قدیمی و خودم ... ... ...
اکنون خودم هم آن قدیمی نیستم
به کوتاهی یک تفکر " یک تصمیم " یک بوسه می ارزد تا بدانی من چیستم ...
اکنون که می نویسم از هر لحظه بد ترم " تخریب ترم